هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

من هورادم

چالشهای 2 سالگی

سلام به همه مهربانها من یک مدت نبودم اما الان که برگشتم جریانات این مدت رابراتون تعریف می کنم. این دو سالگی هم عجب دردسری شده برای ما یک جشن گرفتیم و کلی ذوق کردیم اما بعدش شیر را از من گرفتند . از 2 روز بعد دیگه توی اتاقم تنها می خوابم . یعنی قبلا من پیش مامان بابا می خوابیدم وقتی خوابم می برد مامان من را بغل می کرد و می گذاشت توی تختم یا پیشم میماند تا خوابم ببره اما از دو روز بعد از تولد من را می گذارد توی تخت با من حرف میزنه و لالایی می گه بعضی شبها هم کتاب می خوانیم بعد پتو را می کشه رویم شب بخیر می گه. چراغها را خاموش می کنه و می ره می خوابه من هم توی تختم خرسی را می گیرم توی بغلم و آنقدر می ...
9 آبان 1391

من توی تَرکَم

سلام به همه مهربانها راستش هفته پیش یک سفر کوتاه داشتم به شیراز رفته بودم مامانی و بابایی را ببینم که جای همگی خالی و مثل همیشه خیلی خوش گذشت ولی تفاوتش با دفعات دیگر در این بود که من دیگه مَمه نمی خورم مامان میگن من بزرگ شدم  و دیگه نباید شیر مادر بخورم و الان من حدود 12 روزه که دیگه شیر مادر نمی خورم . و به قول دایی جون : هوراد توی تَرکه من توی باغچه مامانی بابایی یک هندوانه داشتم که آن را خیلی دوست داشتم بهش آب می دادم بقلش می کردم و حتی می بوسیدمش بعد خودم کندمش  و خوردمش خلاصه خیلی چسبید . چندتا از عکسهای شیرازم را براتون می گذارم تا ببینید. ...
11 مهر 1391

تولد 2 سالگی

سلام به همه مهربانهایی که به من سر می زنند. راستش امسال تولدم با پارسال کلی فرق داشت اول اینکه من کلی بزرگ شدم و معنای تولد را می فهمم و می دونم شمع و کیک و کادو چیه . دوم اینکه امسال علاوه بر مامان بابا و عمه و عمو و مامان جون و بابا جون ، دایی وحید و زن دایی و شمیم جان هم از کرمان آمده بودند و مامان جان و بابا جان شیرازیم هم از شیراز آمده بودند همه کلی زحمت کشیده بودند و من کلی هدیه های خوب گیرم آمد دست همه درد نکنه واقعا زحمت کشیده بودند من هم حسابی بادکنک بازی کردم و ذوق کردم تمام کادو ها را خودم باز کردم و دست زدم و همه را بوسیدم خلاصه جای همگی خالی کلی بهم خوش گذشت تازه شمعهایم را هم خودم فوت کردم و کیکم را بریدم . ...
15 شهريور 1391

تولدم مبارک

سلام به همه مهربانهایی که به من سر می زنند. من امروز 2 ساله شدم یعنی 2 سالم تمام شد من 31 مرداد ساعت 50/8  شب توی بیمارستان صارم به دنیا آمدم نمی دونم چرا روز شمار وبلاگم ١روز کم نشان می دهد اما امروز تولد من است. ...
31 مرداد 1391

پارک

سلام به همه مهربانها من این روزها خیلی خوشمزه شدم  اگر دلم بخواهد مامان بغلم کنه می روم پیش مامان و دستهایش را دور کمرم محکم می کنم و خودم را در بغلش جا می کنم یا دستش را می کشم روی صورتم می گم ناز ناز مامان هم با ذوق بغلم می کنه و کلی می بوستم تازه کلمه های زیادی هم بلدم یک سری را که نوشنم سری دوم: آسانسور : آسان میمون : مانکی خَی : یخ خُ : خداحافط خَ : خیار: عَو بغل :بَبَل عمو ماه ماشین سامسونگ ال جی  شام بیا تو ماهی آب دایی عمه آب با دوستهای مامان رفته بودیم پارک خاله مریم یک دختر ناز به اسم آوا داره که دوست من شده این هم عکسهای پارک: ...
2 مرداد 1391

پارک

سلام به همه مهربانها من یک مدت نبودم راستش 17 روز رفتم شیراز پیش ماماجون بابا جون و خیلی خوش گذشت بعد هم مامانی کار داشت و نرسید عکسهای من را بگذارد توی این مدت من کلی بزرگ شدم و حرف می زنم البته کمی لهجه دارم و بعضی از کلمات را هم درست نمی گم اما خیلی خوب حرف      می زنم و همه می خندند و خوشحال می شن وقتی من صحبت می کنم  مامان : مامان شی شی بابا: بابا ساسان البته اسم بابام ساسان نیست بستنی : بستن بشین: بشی بشین پیشم: بش پیش بریم : بر کارتون: گوبه گربه : پیشی سگ بره : به به و .... کلی حرفهای دیگه امروز عکسهای قبل از شیراز رفتن را می گذارم که رفته بودم به ترتی...
25 تير 1391

سلامی دوباره

  سلام به همه مهربانهایی که به من سر می زنند مدتی است نبودم دیگه خیلی گرفتار بودم و الان آمدم براتون حرف بزنم راستش من حساب دَدَری شدم و همش می روم پارک و گردش هر روز یک کار جدید انجام می دهم که باعث تعجب و خنده می شه دیروز رفتم یک حلقه جا کلید پیدا کردم و توی انگشت مامانم کردم مامان هم می خندید بوسم می کرد و تا شب دستش بود فکر کنم خیلی خوشش آمد از انگشترهای خودش بیشتر. ...
30 ارديبهشت 1391

سال نو مبارک

سلام به همه مهربانهایی که به من سر می زنند و سال نو مبارک امیدوارم سالی سرشار از شادی و برکت داشته باشید ، این دومین سال زندگی من است و این دومین عید نوروز من . امسال مامانی شب من را حمام کرد لباس نو پوشاند و خواباند صبح که بیدار شدم دیدم مامان و بابا روی میز کوچولو که قد من برسه سفره چیدن و کلی هم چیزهای جالب سر سفره بود که من همه را بررسی کردم و ریختم بعد شمع روشن کردیم و تلویزیون یک چیزی گفت و مامان و بابا من را بوسیدند و کلی چیزهای خوب گیرم آمد بعد رفتیم منزل مامان جون و بابا جون آنجا هم همه خوشحال بودند همه من را بوسیدند و کلی هم چیزهای خوب گیرم آمد ظهر هم مامان جون سبزی پلو و ماهی درست کرده بود مثل همیشه خوشمزه عصر هم رفتیم عی...
15 فروردين 1391

چهار شنبه سوری

سلام به همه مهربانها شب چهارشنبه سوری من به اتفاق مامان و بابا و همسایه ها یک آتش خوشکل توی زمین کنار خانه درست کردیم و از روش پریدیم کلی هم خوراکی های خوشمزه خوردیم و خیلی خوش گذشت بابایی فانوس هوا کرد که من خیلی دوست داشتم اما از سر کوچه صدای ترقه می آمد که من می ترسیدم. ...
28 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من هورادم می باشد