هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

من هورادم

دایی جان آمده

خیلی وقت بود دایی جان را ندیده بودم بعد از 4 ماه دایی آمد و ما را دید دایی من شیراز زندگی می کنه اولش من با کنجکاوی نگاهش می کردم ولی وقتی بغلم کرد غریبی کردم اما کم کم با هم دوست شدیم و با هم کلی بازی کردیم . یک شب هم با مامان بابا و عمه و عمو و دایی با هم رفتیم جاده چالوس  اولین دفعه بود که من جاده چالوس می رفتم یک کم سرد بود اما هوا خیلی خوب بود و کلی هم خوش گذشت . آنجا همه داشتن کباب می خوردن اما به من سوپ دادن به نظر شما این انصافه ؟     ...
12 ارديبهشت 1390

نوشته های مامان

سلام امروز مامان یک سری مطلب نوشته که چون حرفهای خودشه و حرفهای من نیست به صورت صفحه جداگانه لینک می کنم تا بتونید بخونید لینک نوشته های مامان: pagemamanesh.php     ...
28 فروردين 1390

موسیقی

با سلام به همه مهربونها مامان برای وبلاگم موسیقی گذاشته اگر دوست داشتید می تونید وقتی وبلاگ منو می بینید در نوار کنار صفحه بالای تقویم دکمه سبز رنگ Play را بزنید و به موسیقی هم گوش کنید فقط یک کم صبر کنید تا موسیقی پخش بشه.   ...
25 فروردين 1390

دارم بزرگ میشم

من روز به روز دارم بزرگتر میشم و هر روز یک کار جدید می کنم که همه را خوشحال و متعجب می کنه وقتی مسافرت تایلند بودیم چرخیدن را یاد گرفتم مدتها بود می تونستم با کمک بشینم اما از عید تا حالا می تونم بدون کمک بشینم دیروز یک حرکت جدید زدم دستم را گرفتم به لبه وان حمام و بلند شدم ایستادم خیلی کیف داد و کلی خندیدم ولی چون لیز بود و من هنوز تعادل ندارم لنگر دادم و مامان من را گرفت . هنوز حرف نمی زنم اما انواع صدا ها را در می آورم و همه را سرگرم می کنم از دیروز هم با لبهام و زبونم صداهای جدید در می آورم و خلاصه برای خودم مردی شدم. ...
21 فروردين 1390

مچگیری

سلام امروز ۲ تا عکس می خواهم نشونتون بدهم اولی بابا نبود و من می خواستم رانندگی کنم و برم مامان را برسونم که بابا سر رسید و مچ ما را گرفت. عکس دوم : این عکس را عمه جان از من در حالی که به تفکر فرو رفته بودم گرفته نگاه کنید عمق تفکرات من را در چشمام می بینید . از دست این بزرگترها همش دوربین دستشونه دنبال من راه میرن.     ...
17 فروردين 1390

سیزده به در

سلام به همه دوستان و مهربانانی که به وبلاگ من سر می زنند. یک روز صبح زودتر از همیشه مامان بابا من را بیدار کردند و لباس پوشیدیم و سوار ماشین شدیم بعد رفتیم یک جایی که کنار رودخانه بود و کلی درخت داشت تازه فهمیدم که آمدیم پیک نیک اما بهش می گفتند ۱۳ به در خلاصه مامان سبزه عید را هم آورده بود که با بابا آن را به رودخانه دادند منهم دست کردم توش و حسابی کندمش و بهمش ریختم بهم گفتندعلف گره بزنم من که نفهمیدم گره چیه ولی حسابی به همش ریختم هوا خیلی خوب بود و من انجا کلی آنجا با مامان جون بابا جون و عمه و عمو ودختر دایی دنیا بازی کردم تازه یکی از فامیل های دیگه هم آمده بودند که ۲تا دختر داشتند و با من بازی می کردند . خلاصه خیلی خوش گذشت ج...
16 فروردين 1390

سال جدید

  سلام سال جدید و عید چه چیز با مزه ای است شب مامان بابا حمامم کردند و لباس نو تنم کردند و من را خواباندند گفتند تو کوچولو هستی نمی خواهد موقع سال تحویل بیدار شی صبح که بیدار شدم دیدم مامان روی میز یک عالمه چیزهای خوشکل گذاشته و بهش می گن سفره هفت سین من با سفره عکس گرفتم و یک چیزهایی هم به عنوان عیدی گرفتم که خوردنی نبود چون هر چی کردم تو دهنم مزه نمی داد خلاصه من کلی با سبزه و گلهای روی میز بازی کردم بعد رفتم خانه مامان جون باباجون آنجا همه مرا بوسیدند و همه خوشحال بودند و کلی هم از مامان جون و بابا جون و عمه و عمو عیدی گرفتم ظهر مامان جون سبزی پلو با ماهی درست کرده بودند اما من سوپ ماهیچه خوردم قرار شد وقتی من بزرگتر ش...
11 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من هورادم می باشد