هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

من هورادم

سرماخوردگی

سلام این روزها ما خانوادگی سرماخوردیم و همگی سرفه می کنیم این اولین سرماخوردگی منه از یک نی نی توی هواپیما که کنار دستمون نشسته بود گرفتم . اولش حالم خوب نبود و از سرفه می ترسیدم اما الان به نظرم با مزه است و وقتی مامان سرفه می کنه من کلی بهش می خندم . خلاصه دارم از مامان بابام مواظبت می کنم چون حال من از آنها بهتره آخه من قویترم. ...
24 اسفند 1389

بسیار سفر باید

سلام به همگی مامان جونم میگه بسیار سفر باید تا .... فکر کنم من هم حسابی پختم که بهم اینو می گن توی مسافرت یادگرفتم بچرخم و توی دشک خودم مثل عقربه ساعت تکان بخورم تازه کلی هم این روزها آواز می خوانم و صحبت های طولانی می کنم توی مسافرت هم با کلی آدم جدید آشنا شدم یک سری کار جدید هم کردم . مثلا توی بقل مامانم نشسته بودم از نی مامانم نوشابه خوردم که مامان صداش درآمد اخه زیر ۱ سال نباید کسی نوشابه بخوره ، یک بار هم آب نارنگی خوردم . یک بار هم یواشکی به طرف شکر حمله کردم و از ترس مامان تا توی چشمم شکر رفت ولی خوشمزه بود و کلی خندیدم هر چند که مامان ناراحت شد . خلاصه من حسابی پختم و تجربه کسب کردم.     ...
22 اسفند 1389

سرزمین لبخند ها

بعد از اینکه مامان و بابا وسائل را جمع کردند رفتیم یک جایی به نام فرودگاه و سوار یک چیزی شدیم به اسم هواپیما من که نفهمیدم چی شد فقط دیدم همه چندین ساعت نشستن و تکان نمی خورن منکه شیرم را خوردم و خوابیدم وقتی بیدار شدم یک جایی بودیم که بهش می گن کشور لبخندها ((تایلند))همه خیلی مهربان بودند و بچه ها را دوست داشتند حتی نگذاشتند ما در صف وایسیم و من و مامان بابا را از در ویژه بردند که مخصوص بچه دارها بود خلاصه من پارتی مامان بابام شدم . آنجا هوا خیلی گرم بود و من همش لباس تابستانه می پوشیدم ، جاهای زیادی رفتیم معبد ، دریا ، بازار ، جنگل ، باغ وحش و من کلی چیزهای جدید دیدم هرجا می رفتیم من با همه عکس می گرفتم و خوش می گذشت اینجا هم...
21 اسفند 1389

تاخیر

سلام از اینکه دیر آمدم واقعا ببخشید آخه ما بعد از مسافرت همگی سرماخوردیم و دیگه حالی برای پشت کامپیوتر نشستن نداشتم. الان حالم بهتره و می تونم سفرنامه ام را براتون تعریف کنم ...
21 اسفند 1389

خاطرات

تصمیم گرفتم کمی از خاطراتم براتون بگم  من توی بیمارستان صارم به دنیا آمدم وقتی آمدم همه جا تار بود اما آرام آرام بهتر شد من الان با مامان بابام زندگی می کنم اما مامانی و بابایی و عمه و عموم هم توی آپارتمان ما هستند و من هر روز با آنها بازی می کنم و با همیم ولی مامانی و بابایی دیگم و دائیم شیراز هستند. من الان ۲ تا دندان دارم فک پایین که خیلی تیز هستن نمی دونم چرا بعضی وقتها وقتی شیر می خورم مامانم جیغ می زنه اما فکر کنم به دندونم ربط داشته باشه ...
5 اسفند 1389

آخ

سلام به همه نمی دونید چی شد؟ الان براتون می گم روز ۱شنبه مامان صبح منو بیدار کرد با مامان جون رفتیم ۱ جایی پر از نی نی خیلی خوب بود من کلی نی نی دیدم ۲ تا شون عین هم بودند مامانی می گفت ۲ قولو هستند نمی دونم چرا بعضی ها گریه می کنند اینجا که خوبه بعد بامامان رفتیم توی ۱ اتاق پر از خانم لباس سفید منو گذاشتن روی تخت مامان دستم را گرفته بود و می خندید فکر کردم داریم بازی می کنیم که ۱ چیز تیز رفت توی پام بعد تا آمدم گریه کنم رفت توی پای دیگم و ۱ قطره تلخ هم بهم دادن من گریه کردم مامان آوردم خانه و من خوابیدم خیلی درد داشت. الان ۲ روزه که تب دارم و بی حوصله هستم نمی دونم چرا اینجوری  کردند اما مامان می گه برای سلامتی خوبه این ...
3 اسفند 1389

سلام

سلام من هورادم من فردا ۶ ماهم تمام می شه و وارد ۷ ماه میشم . مامانم می گه از فردا میتونم غذا بخورم و دیگه بزرگ شدم منم تصمیم گرفتم حالا که بزرگ شدم برای خودم وبلاگ شخصی داشته باشم و خاطرات روزانه ام را ثبت کنم.   ...
30 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من هورادم می باشد