مامان صدیقه آمده
سلام به همه مهربانها
من پنج شنبه صبح من و بابا و مامان با هم صبح زود رفتیم فرودگاه من تمام طول راه را خوابیدم وقتی رسیدیم بیدار شدم مامان صدیقه به یک مسافرت طولانی رفته بود و 7 ماهه که ما را ندیده بود همه ما خیلی دلمان برایش تنگ شده بود وقتی آمد مامان و بابا خیلی ذوق کردند مامان صدیقه هم خیلی خوشحال بود و گریه می کرد وقتی خواست من را در آغوش بگیره من نرفتم و به مامانم چسبیدم که خیلی دل مامان صدیق گرفت و گریه کرد خلاصه بابا بهش دلداری داد و همه آمدیم خانه مامان صدیقه برایم یک عالمه چیزهای خوشکل آورده و کلی هم با من بازی کرد به طوری که همان روز اول باهش دوست شدم و وقتی می رفت دنبالش می گشتم و گریه می کردم مامان صدیقه جمعه رفت شیراز من و مامانم هم بلیط گرفتیم و قراره 4شنبه برویم شیراز آنجا فامیلهای مامانم را می بینیم و من با همه آشنا می شوم آخه خیلی وقته ما شیراز نرفتیم خلاصه جای همگی خالی نمی دونم چقدر می مانم ولی حتما اتفاقات را همراه با عکس توی وبلاگم می گذارم الان دارم چمدانم را می بندم.
روزهای تابستانی شادی داشته باشید.