این روزها
سلام به همه مهربانها
این روزها اتفاقات آرامی داره می افته این روزها مامان کمی بیمار بود به همین علت نتوانست خاطرات من را به موقع بنویسه الان که خوب شده قول داده یک خلاصه برام بنویسه:
مامان صدیقه و بابا طاهر :
توی ماه گذشته مامان صدیقه و بابا طاهر از شیراز آمدند خانه ما من و مامان و بابایی خیلی خوشحال شدیم آخه دلمان حسابی برایشان تنگ شده بود من هم اصلا غریبی نکردم و با مامان صدیقه حسابی دوست شدم و بازی کردم روزهای اول کمی با بابا طاهر غریبی می کردم اما بعد از 2 روز با او هم رفیق شدم و هر وقت خواب بود می رفتم بالای سرش و بیدارش می کردم و صدایش می زدم ما با هم پارک و رستوران و جاده چالوس رفتیم که خیلی به من خوش گذشت و تجربه بسیار خوبی برایم بود بعد از چند روز هم مامان صدیقه و بابا طاهر رفتند و دوباره ما را در دلتنگی گذاشتند دفعه دیگه خودم می روم می بینمشان چند تا از عکسهای این روزها را می گذارم تا شما هم ببینید.
بزرگ شدن من:
من هنوز حرف نمی تونم بزنم اما هر چیزی که بخواهم به زبان خودم به اطرافیانم می فهمانم روزی که رفتیم جاده چالوس من چندتا کلمه جدید یاد گرفتم
جوجه کباب : جوجه
گربه : پیشی
پسته : پسه
از وقتی می تونم راه برم خیلی خوشحالم و یک لحظه هم نی شینم تنها وقتی که می شینم وقتی است که توی صندلی دارم غذا می خورم یا توی بغل مامان دارم شیر می خورم است خلاصه عین فرفره دارم می چرخم .
برای امروز دیگه کافیه یک روز دیگه دوباره می نویسم